دلنوشته های فرنازحسینی


نمیفهمم چرا آرام نمیشوم اصلا!

حتی زمانی که به ضریح آمدن ات،دخیل میبندم!

با رفتن ات..

با نبودن ات..

با هرچه که مربوط به توست

و"نیست"..

اصلا من با تمامی افعال منفی ات مشکل دارم!

متوجه نیستی..

اذیت ام میکند

این

ندیدن ها..

این

نبودن ها..

این همه

"رفتن" ها...

خب شاعر هم آدم است دیگر!

گاهی دچار اشتباه میشود..

نیم نگاهی به مسیر عبور تو..

از من

کافیست..

تا ثابت بشود

حوالی من

دلخوشی ها

چقـــــدر کم است..

فرنازحسینی


برچسب ها: فرنازحسینی , دلنوشته , متن زیبا , متن غمگین , دلخوشی , دلنوشته های فرنازحسینی ,
[ بازدید : 115 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 4 آبان 1395 ] [ 21:42 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

دلنوشته های فرنازحسینی


نمیفهمم چرا آرام نمیشوم اصلا!

حتی زمانی که به ضریح آمدن ات،دخیل میبندم!

با رفتن ات..

با نبودن ات..

با هرچه که مربوط به توست

و"نیست"..

اصلا من با تمامی افعال منفی ات مشکل دارم!

متوجه نیستی..

اذیت ام میکند

این

ندیدن ها..

این

نبودن ها..

این همه

"رفتن" ها...

خب شاعر هم آدم است دیگر!

گاهی دچار اشتباه میشود..

نیم نگاهی به مسیر عبور تو..

از من

کافیست..

تا ثابت بشود

حوالی من

دلخوشی ها

چقـــــدر کم است..

فرنازحسینی


برچسب ها: فرنازحسینی , دلنوشته , متن زیبا , متن غمگین , دلخوشی , دلنوشته های فرنازحسینی ,
[ بازدید : 62 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 4 آبان 1395 ] [ 21:41 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

دلنوشته های فرنازحسینی


خب زندگی است وهمین بالا وپایین هایش دیگر!

یک روز احساس خوشبختی میکنی

وفردایش..شاید نه.

یک روز دوستت دارند،دست ات را میگیرند ودر کنارات قدم میزنند..

وفردایش..شاید نه..

یک روز نگاه ات میکنند..

نه ازاین نگاه های معمولی ها!

از آنهایی که حتی توان سرچرخاندن را از تو میگیرد..

سست میشوی؛

از آنهایی که مذاب و روان ات میکند!

که حال پرواز به تن ات دست میدهد..

وفردایش..شاید نه!

امروز زندگی با تو میسازد

وفردایش سرجنگ دارد...

نه فقط باتو؛

با تمام خواسته هایت‌‌..

سلاح اش هم؛

همان دستااییست که گرم ات میکرد..

همان احساس خوشبختی..

همان دوستداشتن..

همان..همان چشمهایی که دیگر تمام خواست وآرزویت شده است..

برگ برنده ی زندگی،

"فردا"هاییست که شاید هیچکدام از این خواستنی هایت را نداری..

تورا نمیدانم،

اما من دیگر به این بازی عادت کرده ام.

اصلا اگر غیرازاین باشد که دیگر زندگی،

"زندگی"نمیشود!

#فرنازحسینی

#faarnaazhosseini


برچسب ها: فرنازحسینی،دلنوشته های زیبا،دلنوشته،متن،زندگی، , شعر،متن غمگین ,
[ بازدید : 79 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 4 آبان 1395 ] [ 1:33 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی


سلام دوستان؛

رمان فصل وصل بالاخره کامل شد.برای خوندن تسخه ی کامل و ویرایش شده فقط به سایت نگاه دانلود برید.نسخه ی ویرایش شده فقط در اونجا قرار گرفته.باتشکر


برچسب ها: رمان , رمان ایرانی , رمان فصل وصل , رمان فرناز حسینی , رمان فرنازحسینی مقام , فرنازحسینی مقام ,
[ بازدید : 362 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 15 فروردين 1395 ] [ 2:39 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی


سلام دوستان؛

نسخه ی کامل رمانم برای خوندن آنلاین فرداشب در سایت نگاه دانلود قرار میگیره..

وفقط اونجا نسخه ی کامل رو میگذارم.

هروقت نسخه ی کتاب الکترونیکش آماده شد خبر میدم.

باتشکر


برچسب ها: رمان , رمان جدید , رمان فرنازحسینی , رمان ایرانی , رمان عاشقانه , رمان فصل وصل ,
[ بازدید : 355 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 28 اسفند 1394 ] [ 3:01 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی


به احتمال زیاد تا قبل از عید نسخه ی کامل رمان و آماده ی دانلودش در یکی از سایت های رمان قرار میگیره که اگه این تصمیم جدی بشه دیگه قسمت بندی رمان رو در اینجا نمیگذارم.

بهتون اطلاع میدم❤️❤️❤️


برچسب ها: فرنازحسینی مقام , رمان فصل وصل , فرنازحسینی ,
[ بازدید : 311 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 18 اسفند 1394 ] [ 2:29 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی قسمت هفتم


قسمت هفتم

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی مقام


***دانای کل***

در را باز کردو داخل شد..نمیدانست آمدنش به این خانه، باپسری که تقریبا شناختی از او نداشت کار درستیست یانه اما احساس بدی نداشت

از طرفی اگر علیرضا قصد ونیت بدی داشت همان شب بجای خانه ی مادربزرگش...

از ادامه فکرش خجالت کشید و لب گزید

علیرضا باشنیدن صدای در برگشت سمتش..نگاهی به فضای داخل خانه انداخت

مایسا-اینجاهم مال شماست؟

علیرضا-اره

مایسا- پس چرا توی اون خونه ی قدیمی زندگی میکنید؟اینجا که قشنگ تر وبزرگتره

وعلیرضا درجوابش فقط آهی کشیدو روی مبل نشست..

علیرضا-سردت نیست؟

مایسا-نه زیاد...

سرش را زیر انداخت وبه پارکت چوبی زل زد-خوبه..

مایسا جلو آمد..

خانه ی بزرگ و فوق العاده زیبایی بود..

مبلمان حال با پارچه های سفید پوشانده شده بود و روی دیوارها تابلوهای نقاشی و قاب عکسهای بزرگی به چشم میخورد...در سمت چپ در ورودی،پلکان مارپیچی وجود داشت که در بالای آن اتاقها و سالن پذیرایی شکیلی قرار داشت...وسایل خانه را یکی یکی از نظر گذراندودر نهایت چشمش به پیانوی مشکی ای افتاد..با ذوق سمتش رفت ودستانش را روی کلیدهایش کشید:

مایسا-این مال توء؟؟بلدی بزنی؟؟

علیرضا اخمی کردوبلند شد ودرحالی که سمت مایسا میرفت،گفت:به تو چه!اصلا تو چرا انقد فضولی؟؟

مایساهم متقابلأ اخم کردو دستی به کمر زد- فضول خودتی...بعدشم،خودت خواستی منو بیاری خونه رو ببینم..من که زورت نکردم.پس باید به سوالامم جواب بدی

علیرضا باخنده-عجبا

مایسا ابروانش را بیشتر درهم کشید-اصلانم خنده نداشت

درهمان حالت چشمش به قاب عکس بزرگی که پشت سر علیرضا قرار داشت،افتاد..

علیرضا برگشت ومسیر نگاه مایسارا دنبال کرد..نگاهی به قاب عکس انداخت وکلافه دستی به موهانش کشید..

مایسا قدمی به جلو برداشت وروبه روی قاب میخ شده به دیوار ایستاد..مردی شبیه به علیرضا بالای درخت سیب و دوپسربچه باسبدی که در دست داشتند، پایین درخت مشغول جمع کردن سیبهای افتاده به روی زمین بودند...هیچکدام حواسشان به دوربین نبود

مایسا-این مرد پدرته.نه؟؟

علیرضا پشت سرمایسا ایستادو دستانش را درجیبش فرو برد

علیرضا-آره

مایسا-واون بچه ها؟؟

علیرضا- منو برادرم..

برگشت سمت علیرضا:

-تو داداش داری؟؟

علیرضا-داشتم

مایسا-یعنی...

علیرضا-جلوی چشمم تو دریا غرق شد..

مایسا دستهایش را روی دهانش گرفت ولحظه ای چشمانش رابست-وای..واقعا متأسفم...

روی مبل تک نفره ی کنارش نشست وبه مایسا هم اشاره کرد که بنشیند

بعد مدتها دلش درد ودل میخواست..دلش به زبان آوردن حرفهایی را میخواست که یازده سال در دلش انبار کرده بود..ان هم به دختری که چندروز پیش ناجی اش شده بود‌ و احساس مسئولیت عجیبی نسبت به او داشت..

- یه زمانی اینقدر زندگیم قشنگ بود که حس میکردم خوشبخت ترینم..مگه یه بچه ی پونزده-شونزده ساله از زندگی چی میخواد...یه خانواده ی گرم،با پدرمادری که همیشه پشتت باشن..دلت بهشون گرم باشه...یه داداش بزرگتر که...که نزاره کسی نگاه چپ بت بندازه...

واسه کسی مثل من که زندگیم خونوادم بود...ازدست دادن اونا مساوی شد با ازدست دادن تموم زندگیم...

لب تر کرد و دستانش را درهم قفل:

..امیررضا بزرگتر بودو به نسبت ازمن غد تر..ادعاش هم بیشتر...خیلی هوامو داشت..بالاخره به قول خودش خان داداش بود!


تابستون بود ومثل همیشه ما مهمون شمال..

شمال بود و....دریا..

کلافه دستی به سرش کشید .:

گفتم نره..گفتم تابلو زدن خطرناکه..امااون باهرحرف من فقط بیشترجلومیرفت..

چشماشو محکم روی هم فشار دادوادامه داد:ترسیده بودم..تو آب داشت بالا پایین میرفت وکمک میخواست.داشت جلوی چشمام جون میداد.داداشم داشت جلو روم ازدست میرفت..هول شده بودم..مغزم ازکار افتاده بود.. دؤیدم سمت ویلا..وقتی با بابا برگشتیم... اثری ازش نبود...تاشب کنار ساحل بودیم..غواصا نتونستن پیداش کنن...

صداش آرومتر شد:صدای ضجه های مادرم هنوز توی گوشمه..چنگ انداختناش به ماسه های ساحل..

آهی کشید:همون شب جسدشو دریا پس آورد

به دنبال این حرف برگشت سمت مایساوباچشمان خیس وبستش روبه روشد...قراربود این دخترغمهایش را فراموش کند اما باگفتن از گذشته ی دردناک خودش، حالش را خراب تر کرده بود

مایسا وقتی سکوت علیرضارا دید چشمانش را باز کردوبانگاهی غمزده به چشمان علیرضا خیره شد

علیرضا-ببخش..من نمیخواستم...

مایسا-نه..عیبی نداره...پس...پدرمادرت...

علیرضا-مادرم بعد مرگ امیر افسرده شد،تحت نظرپزشک بود وبه پیشنهاد اون پدرمادرم به یه مسافرت دونفره رفتن که....توی جاده بایه کامیون....

عصبی دستی به موهاش کشیدوبلند شد...

-من یازده ساله اینجا نیومدم..تاهمین چندماه پیش اینجا سرایدار داشت که ردش کردم..شاید بفروشمش..این خونه فقط آیینه ی دقه

مایسا لحظه ای ازسرما لرز کرد که از نگاه علیرضا دور نماند..

نگاهی به ساعتش کردو روبه مایسا گفت:ساعت هفته..بهتره بریم دیگه

مایسا-نه!

علیرضا باحالت تمسخر گفت:چی شد یهو..تو که اصلا نمیخواستی بیای اینجا

مایسا بااخم-حالاهم دلم نمیخواد برم!!

علیرضا-پس مادرت چی..نمیخوای بدونی حالش چطوره؟؟

مایسا سرش را زیر انداخت وباصدایی بغض الود-من باعث اون حالشم...من نباشم کمتر حرص میخوره..بقیه کمتر اذیتش میکنن...ماهان حق داره...باصدایی که خودش هم به زورمیشنیدزیرلب گفت: کاش بمیرم..

اما علیرضاشنیدوبه دنبالش اخمی کرد

علیرضا-همین جا بمون من الان میام

*****

دقیقه ای بعد...در حیاط کنار آتشی که علیرضا درون قوطی حلبی روغن درست کرده بود، نشسته بودن..مایسا پتویی دور خودش پیچیده بود و سرش را روبه آسمان گرفته بود..علیرضا لحظه ای سرش را بالا گرفت و بعد نگاهی به مایسا انداخت

علیرضا-دنبال چی میگردی اون بالا؟

مایسا-ماهو نگاه...کامله

علیرضا-آره قشنگه

علیرضا از گذشتش گفته بود..از دردهایی که کشیده بود...

دردهایی که شاید تابه حال باکسی جز خودش درمیان نگذاشته فود..

حالااون هم دلش میخواست حرف زدن میخواست،دردو دل کردن..

گفتن از دردهایی که تا به حال به زبان نیاورده بود....چون کسی گوش نمیداد..یعنی کسی دلش نمیخواست که گوش بدهد..تا دهن وا کرد گفتند هییس..

بخاطر بیماری مادرش هم جرات دردودل کردن بااو نداشت..

آخ که این مدت فقط یک طرفه قضاوت شده بود..بخاطر اطرافیانش غمهایش را در دل کوچیک و شکسته اش انبار کرده بود..اما حالا..

دلش اعتماد میخواست..اعتماد به پسری که فهمیده بود تمام این مدت کم آشناییشان سعی داشت به هرنحوی آرامش کند..

به آتش روبه رویش خیره شد

وشروع کرد:

- مادرامون باهم دوست بودن،..

علیرضا که تاان لحظه مشغول مبایلش بود،حواس اش جمع مایسا شدوهمینطور که به نیم رخ اش خیره بود، به حرفایش گوش میکرد

مایسا-رفت وآمدزیاد داشتیم...منو سام ازبچگی باهم بودیم..منو سام و پسرعموم که بعدها رفت آلمان...رابطمون خیلی گرم وخوب بود...همیشه هوای هموداشتیم..همه ی شیطنتها و خرابکاری هامون باهم بود.. سام همیشه کنارم بود..تااینکه..

..تااینکه کم کم بزرگتر شدیم...

تااینکه من فهمیدم بهش علاقه دارم...تااینکه به خودم اومدم وسام شده بود همه چیزم...

دیگه کارام دست خودم نبود،کم کم ازش فاصله گرفتم

هرچی این عشق عمیق تر میشد به همون اندازه فاصله ی من هم ازسام بیشتر....باهاش سرد شدم..جاهایی که بود سعی میکردم من نباشم..نادیده میگرفتمش..حتی ازاینکه کنارش به ایستم هم واهمه داشتم... اما..ازاونطرف بعد مدرسه یواشکی میرفتم محل کارشو از دور وقتی داشت میرفت خونه نگاهش میکردم!

عکساشو جمع میکردم اما وقتی بود کوچیکترین نگاهی بهش نمینداختم...

اینکارارو میکردم اما..امامنتظر یه حرکت..یایه نشونه ازطرفش بودم به این امید که اونم دوسم داره..اما باسردشدن من اونم کم کم سرد شد..

من یه دختر شروشیطون وحاظرجواب بودم...الانمو نبین که هرکی هرچی دلش میخواد میگه ومن مثه بدبختا فقط بغض میکنم..یه زمانی پای حقم که میومد وسط هیچکسو نمیشناختم..عشق ازمن یه آدم ترسو ساخت...این ترس.. که فقط توی خلوتم بود...خیلی قابل تحمل تراز...

صداش لرزید..-اما خوردم کردن..شخصیتمو..زندگیمو..همه چیمو ازم گرفتن..بعد من شدم مقصر..من شدم حرف مردم..

صدایش آرام شد وقطره اشکی روی گونه اش راه گرفت-فقط چون دوسش داشتم..

باخشونت اشکش را پاک کردواخم ظریفی روی پیشانی اش نشاند..

-پنجشنبه بود..بخاطر کلاس کنکور پنجشنبه ها تاغروب مدرسه بودم..چند دقیقه ای مونده بود تا کلاسم شروع شه که گوشیم زنگ خورد...ضربان قلبم رفت بالا..آخه سام بود...خیلی وقت بود که دیگه سراغی ازم نمیگرفت...ولی وقتی برداشتم صدای ناآشنایی به گوشم خورد...

گفت صاحب گوشی تصادف کرده..گفت..

گفت بیتابی میکنه و اسم منو صدامیکنه!اونم ازتوی شماره های گوشیش منو پیدا کرده وبهم زنگ زده..آدرس بیمارستانو دادوازم خواست سریع تربرم....نمیدونستم خوشحال باشم یااشک بریزم..باهمون لباس مدرسه سریع راه افتادم..حالم زاررر بود....دوستم از احساس من نسبت به سام باخبربود...وقتی..وقتی قضیه رو فهمید وحال منو دید باهام اومد..نگران سام بودم ویکسره اشک میریختم..هه!یه دفعه وسط گریه لبخند میزدم..ازاینکه دوسم داره!اگه غیراین بود که دلیلی نداشت تواون حالش اسم منو صداکنه...

باچه حالی خودمو رسوندم بماند..

کل بیمارستانو ایستگاهای پرستاریشو گشتیم..اما

اما همه میگفتن که کسی بااین مشخصاتو نیاوردن اینجا..گیج بودم..

سر درگم،از بیمارستان خارج شدم...

توی حال خودم بودم،نگران...مضطرب..اما،

نمیدونم چی باعث شد برگردم که ای کاش هیچ وقت پشت سرمو نگاه نمیکردم..

توی موهانش چنگ زد،دستانش را روی سرش به سمت عقب کشید وباصدای بلندی شروع به گریه کرد:

-سام ودوستاش توی ماشین نشسته بودن وداشتن میخندیدن..به من

دادزد-اون عوضی حالش خوب بود..این من بودم که داغون بودم..این من بودم که شکستم..جلوی چشماش..

میگفت وهق هق میکرد...

اخمای علیرضاهم درهم رفته بود وازتصور نامردی که درحق این دختر شده بود قلبش فشرده شد

علیرضا-بسته مایسا..دیگه نمیخواد بگی

اما مایسا میگفت وهرلحظه گریه اش بیشتر شدت میگرفت

مایسا-همه فهمیدن..فهمیدن که دوسش دارم...ماجرای اون روز شد حرف شب وروز فامیل...یه سری آدم عوضیم یه چیزایی بهش اضافه کردن که..که..باعث شد دیگه روم نشه ازخونه بیرون برم..

علیرضا جلو اومد..دستان دخترک را گرفت و سعی کرد ازداخل موهانش بیرون بکشد...شالش افتاده بودو باد باموهای کوتاهش بازی میکرد

علیرضا-نکن اینطوری باخودت دختر

مایسا-سام دید..دید دارم عذاب میکشم..دیدخونوادم بهم ریختن..اما حرفایی که برام ساخته بودنو انکار نکرد...نگفت دروغه...اصلا به روی خودش نیاورد که مقصره..فقط محل کارشو که باماهان یه جابود عوض کردواین بدتر به اون حرفادامن زد..

علیرضا دستان مایسا را پایین بردوحالا مایسا حرصش را بازدن ضربه به سینه ی علیرضا تخلیه میکرد..وعلیرضا بدون هیچ عکس العملی اجازه داده بود مایسا بزنتش!..بلکه آرام بگیرد این کوه درد..

مایسا-اون باعث شد مادرم دوبار سکته کنه..باعث شد بیماریش بدترشه..امامنه خر بازم دوسش داشتم...

دیدم نامزد کرده بازم دوسش داشتم..

رفتم عروسیش......

قطره اشکی ریخت ودستاشو آورد پایین:

خندهاشونو دیدم..اشک ریختم..اما بازم دوسش داشتم..

صداش بغضی شد:

آزیتا خیلی خوشگله..خیلی..وقتی دیدمش به سام حق دادم..اون واسه چی باید منو میخواست آخه..من چی داشتم که اون عاشقم شه..

علیرضا ازروی تکه چوبی که رویش نشسته بود بلند شدو مقابل مایسا زانو زد..حرفی نزد..شعار نداد..نگفت دیگر به او فکر نکن وزندگی ات را از نو بساز ..میدانست این حرفها فقط حالش را بدتر میکند وآنوقت است که فکر میکند هیچکس درکش نمیکند و پشیمان میشود از درد ودل کردنش..

دستانش را گرفت..مایسا سرش را بالا گرفت وبه چشمان مشکی رنگ علیرضا خیره شد..سراسر آرامش بود برایش..

علیرضا-حالت بهتره؟؟

مایسا-خیلی،...ببخش اگه..

دستانش را کشیدو در واقع مایسا را بلند کرد

-حرف نباشه دیگه..خودم خواستم.حالام بهتره بریم،دیره..

سطل آبی روی آتش خالی کردو همراه مایسا ازخانه باغ خارج شدند..لحظه ی آخر نگاهی به حیاط انداخت..آهی کشید ودرش را بست..

همزمان با سوار ماشین شدنشان، گوشی مایسا زنگ خورد..کیف اش را از روی داشبرد برداشت وگوشی اش را درآورد..ماهان بود..بااخم جواب داد

ماهان-الو..مایسا

مایسا-هان؟؟

ماهان-مگه نگفتم خونه باش جایی نرو؟؟ ساعت نه شبه کجایی تو چرا زنگ میزنم جوابمو نمیدی

مایسا-مهمه؟؟

ماهان-بااعصاب من بازی نکن مایسا.بگو کجایی

مایسا-نمیخوام!نمیگم

ماهان-غلط کردم مایسا..بخدا عصبی بودم یه چی گفتم...به اندازه ی کافی بخاطر حال مهتاب داغون هستم تو دیگه بدترم نکن..

مایسا-مامان..مامان حالش بده؟؟

ماهان-دکتر اخطار داده...استرس براش سمه..همش بهونه ی تورو میگیره مایسا..کجایی

مایسا بابغض-همش تقصیر مامان سامه..

ماهان-آره قربونت برم توروخدا بغض نکن..ببخش منو هرچی گفتم مزخرف بود..مایسا بگو کجایی بیام بخدا ازدلت درمیارم

مایسا-خودم میام

ماهان-باشه..پس بیا پاتوق..منتظرتم اونجا.مامانت فکر میکنه خونه ی منی زنگ زدن بگو بامنی باشه؟

مایسا-باشه..

ماهان-منتظرتم عزیزم..

مایسا-خدافظ..

برگشت سمت علیرضا

مایسا-بابت امروز ازت ممنونم..اگه تو نبودی الان معلوم نبود باز سرازکجا دربیارم!وقتی ناراحتم فقط باید راه برم

علیرضا-منم ازتو ممنونم که به حرفام گوش کردی..

مایسا-میشه گفت هیچ شناختی ازت ندارم..اما..خیلی با آدمای اطرافم فرق داری..نمیفهمم،چراباید سعی کنی کسیو آروم کنی که هیچ نسبتی باهاش نداری؟


دنده را جا انداخت وسوال مایسارا بی جواب گذاشت..شاید چون جوابی برایش نداشت..

شایدم...


برچسب ها: رمان فصل وصل , رمان فرنازحسینی , فرنازحسینی ,
[ بازدید : 369 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 16 اسفند 1394 ] [ 17:33 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی قسمت هفتم


قسمت هفتم

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی مقام


***دانای کل***

در را باز کردو داخل شد..نمیدانست آمدنش به این خانه، باپسری که تقریبا شناختی از او نداشت کار درستیست یانه اما احساس بدی نداشت

از طرفی اگر علیرضا قصد ونیت بدی داشت همان شب بجای خانه ی مادربزرگش...

از ادامه فکرش خجالت کشید و لب گزید

علیرضا باشنیدن صدای در برگشت سمتش..نگاهی به فضای داخل خانه انداخت

مایسا-اینجاهم مال شماست؟

علیرضا-اره

مایسا- پس چرا توی اون خونه ی قدیمی زندگی میکنید؟اینجا که قشنگ تر وبزرگتره

وعلیرضا درجوابش فقط آهی کشیدو روی مبل نشست..

علیرضا-سردت نیست؟

مایسا-نه زیاد...

سرش را زیر انداخت وبه پارکت چوبی زل زد-خوبه..

مایسا جلو آمد..

خانه ی بزرگ و فوق العاده زیبایی بود..

مبلمان حال با پارچه های سفید پوشانده شده بود و روی دیوارها تابلوهای نقاشی و قاب عکسهای بزرگی به چشم میخورد...در سمت چپ در ورودی،پلکان مارپیچی وجود داشت که در بالای آن اتاقها و سالن پذیرایی شکیلی قرار داشت...وسایل خانه را یکی یکی از نظر گذراندودر نهایت چشمش به پیانوی مشکی ای افتاد..با ذوق سمتش رفت ودستانش را روی کلیدهایش کشید:

مایسا-این مال توء؟؟بلدی بزنی؟؟

علیرضا اخمی کردوبلند شد ودرحالی که سمت مایسا میرفت،گفت:به تو چه!اصلا تو چرا انقد فضولی؟؟

مایساهم متقابلأ اخم کردو دستی به کمر زد- فضول خودتی...بعدشم،خودت خواستی منو بیاری خونه رو ببینم..من که زورت نکردم.پس باید به سوالامم جواب بدی

علیرضا باخنده-عجبا

مایسا ابروانش را بیشتر درهم کشید-اصلانم خنده نداشت

درهمان حالت چشمش به قاب عکس بزرگی که پشت سر علیرضا قرار داشت،افتاد..

علیرضا برگشت ومسیر نگاه مایسارا دنبال کرد..نگاهی به قاب عکس انداخت وکلافه دستی به موهانش کشید..

مایسا قدمی به جلو برداشت وروبه روی قاب میخ شده به دیوار ایستاد..مردی شبیه به علیرضا بالای درخت سیب و دوپسربچه باسبدی که در دست داشتند، پایین درخت مشغول جمع کردن سیبهای افتاده به روی زمین بودند...هیچکدام حواسشان به دوربین نبود

مایسا-این مرد پدرته.نه؟؟

علیرضا پشت سرمایسا ایستادو دستانش را درجیبش فرو برد

علیرضا-آره

مایسا-واون بچه ها؟؟

علیرضا- منو برادرم..

برگشت سمت علیرضا:

-تو داداش داری؟؟

علیرضا-داشتم

مایسا-یعنی...

علیرضا-جلوی چشمم تو دریا غرق شد..

مایسا دستهایش را روی دهانش گرفت ولحظه ای چشمانش رابست-وای..واقعا متأسفم...

روی مبل تک نفره ی کنارش نشست وبه مایسا هم اشاره کرد که بنشیند

بعد مدتها دلش درد ودل میخواست..دلش به زبان آوردن حرفهایی را میخواست که یازده سال در دلش انبار کرده بود..ان هم به دختری که چندروز پیش ناجی اش شده بود‌ و احساس مسئولیت عجیبی نسبت به او داشت..

- یه زمانی اینقدر زندگیم قشنگ بود که حس میکردم خوشبخت ترینم..مگه یه بچه ی پونزده-شونزده ساله از زندگی چی میخواد...یه خانواده ی گرم،با پدرمادری که همیشه پشتت باشن..دلت بهشون گرم باشه...یه داداش بزرگتر که...که نزاره کسی نگاه چپ بت بندازه...

واسه کسی مثل من که زندگیم خونوادم بود...ازدست دادن اونا مساوی شد با ازدست دادن تموم زندگیم...

لب تر کرد و دستانش را درهم قفل:

..امیررضا بزرگتر بودو به نسبت ازمن غد تر..ادعاش هم بیشتر...خیلی هوامو داشت..بالاخره به قول خودش خان داداش بود!


تابستون بود ومثل همیشه ما مهمون شمال..

شمال بود و....دریا..

کلافه دستی به سرش کشید .:

گفتم نره..گفتم تابلو زدن خطرناکه..امااون باهرحرف من فقط بیشترجلومیرفت..

چشماشو محکم روی هم فشار دادوادامه داد:ترسیده بودم..تو آب داشت بالا پایین میرفت وکمک میخواست.داشت جلوی چشمام جون میداد.داداشم داشت جلو روم ازدست میرفت..هول شده بودم..مغزم ازکار افتاده بود.. دؤیدم سمت ویلا..وقتی با بابا برگشتیم... اثری ازش نبود...تاشب کنار ساحل بودیم..غواصا نتونستن پیداش کنن...

صداش آرومتر شد:صدای ضجه های مادرم هنوز توی گوشمه..چنگ انداختناش به ماسه های ساحل..

آهی کشید:همون شب جسدشو دریا پس آورد

به دنبال این حرف برگشت سمت مایساوباچشمان خیس وبستش روبه روشد...قراربود این دخترغمهایش را فراموش کند اما باگفتن از گذشته ی دردناک خودش، حالش را خراب تر کرده بود

مایسا وقتی سکوت علیرضارا دید چشمانش را باز کردوبانگاهی غمزده به چشمان علیرضا خیره شد

علیرضا-ببخش..من نمیخواستم...

مایسا-نه..عیبی نداره...پس...پدرمادرت...

علیرضا-مادرم بعد مرگ امیر افسرده شد،تحت نظرپزشک بود وبه پیشنهاد اون پدرمادرم به یه مسافرت دونفره رفتن که....توی جاده بایه کامیون....

عصبی دستی به موهاش کشیدوبلند شد...

-من یازده ساله اینجا نیومدم..تاهمین چندماه پیش اینجا سرایدار داشت که ردش کردم..شاید بفروشمش..این خونه فقط آیینه ی دقه

مایسا لحظه ای ازسرما لرز کرد که از نگاه علیرضا دور نماند..

نگاهی به ساعتش کردو روبه مایسا گفت:ساعت هفته..بهتره بریم دیگه

مایسا-نه!

علیرضا باحالت تمسخر گفت:چی شد یهو..تو که اصلا نمیخواستی بیای اینجا

مایسا بااخم-حالاهم دلم نمیخواد برم!!

علیرضا-پس مادرت چی..نمیخوای بدونی حالش چطوره؟؟

مایسا سرش را زیر انداخت وباصدایی بغض الود-من باعث اون حالشم...من نباشم کمتر حرص میخوره..بقیه کمتر اذیتش میکنن...ماهان حق داره...باصدایی که خودش هم به زورمیشنیدزیرلب گفت: کاش بمیرم..

اما علیرضاشنیدوبه دنبالش اخمی کرد

علیرضا-همین جا بمون من الان میام

*****

دقیقه ای بعد...در حیاط کنار آتشی که علیرضا درون قوطی حلبی روغن درست کرده بود، نشسته بودن..مایسا پتویی دور خودش پیچیده بود و سرش را روبه آسمان گرفته بود..علیرضا لحظه ای سرش را بالا گرفت و بعد نگاهی به مایسا انداخت

علیرضا-دنبال چی میگردی اون بالا؟

مایسا-ماهو نگاه...کامله

علیرضا-آره قشنگه

علیرضا از گذشتش گفته بود..از دردهایی که کشیده بود...

دردهایی که شاید تابه حال باکسی جز خودش درمیان نگذاشته فود..

حالااون هم دلش میخواست حرف زدن میخواست،دردو دل کردن..

گفتن از دردهایی که تا به حال به زبان نیاورده بود....چون کسی گوش نمیداد..یعنی کسی دلش نمیخواست که گوش بدهد..تا دهن وا کرد گفتند هییس..

بخاطر بیماری مادرش هم جرات دردودل کردن بااو نداشت..

آخ که این مدت فقط یک طرفه قضاوت شده بود..بخاطر اطرافیانش غمهایش را در دل کوچیک و شکسته اش انبار کرده بود..اما حالا..

دلش اعتماد میخواست..اعتماد به پسری که فهمیده بود تمام این مدت کم آشناییشان سعی داشت به هرنحوی آرامش کند..

به آتش روبه رویش خیره شد

وشروع کرد:

- مادرامون باهم دوست بودن،..

علیرضا که تاان لحظه مشغول مبایلش بود،حواس اش جمع مایسا شدوهمینطور که به نیم رخ اش خیره بود، به حرفایش گوش میکرد

مایسا-رفت وآمدزیاد داشتیم...منو سام ازبچگی باهم بودیم..منو سام و پسرعموم که بعدها رفت آلمان...رابطمون خیلی گرم وخوب بود...همیشه هوای هموداشتیم..همه ی شیطنتها و خرابکاری هامون باهم بود.. سام همیشه کنارم بود..تااینکه..

..تااینکه کم کم بزرگتر شدیم...

تااینکه من فهمیدم بهش علاقه دارم...تااینکه به خودم اومدم وسام شده بود همه چیزم...

دیگه کارام دست خودم نبود،کم کم ازش فاصله گرفتم

هرچی این عشق عمیق تر میشد به همون اندازه فاصله ی من هم ازسام بیشتر....باهاش سرد شدم..جاهایی که بود سعی میکردم من نباشم..نادیده میگرفتمش..حتی ازاینکه کنارش به ایستم هم واهمه داشتم... اما..ازاونطرف بعد مدرسه یواشکی میرفتم محل کارشو از دور وقتی داشت میرفت خونه نگاهش میکردم!

عکساشو جمع میکردم اما وقتی بود کوچیکترین نگاهی بهش نمینداختم...

اینکارارو میکردم اما..امامنتظر یه حرکت..یایه نشونه ازطرفش بودم به این امید که اونم دوسم داره..اما باسردشدن من اونم کم کم سرد شد..

من یه دختر شروشیطون وحاظرجواب بودم...الانمو نبین که هرکی هرچی دلش میخواد میگه ومن مثه بدبختا فقط بغض میکنم..یه زمانی پای حقم که میومد وسط هیچکسو نمیشناختم..عشق ازمن یه آدم ترسو ساخت...این ترس.. که فقط توی خلوتم بود...خیلی قابل تحمل تراز...

صداش لرزید..-اما خوردم کردن..شخصیتمو..زندگیمو..همه چیمو ازم گرفتن..بعد من شدم مقصر..من شدم حرف مردم..

صدایش آرام شد وقطره اشکی روی گونه اش راه گرفت-فقط چون دوسش داشتم..

باخشونت اشکش را پاک کردواخم ظریفی روی پیشانی اش نشاند..

-پنجشنبه بود..بخاطر کلاس کنکور پنجشنبه ها تاغروب مدرسه بودم..چند دقیقه ای مونده بود تا کلاسم شروع شه که گوشیم زنگ خورد...ضربان قلبم رفت بالا..آخه سام بود...خیلی وقت بود که دیگه سراغی ازم نمیگرفت...ولی وقتی برداشتم صدای ناآشنایی به گوشم خورد...

گفت صاحب گوشی تصادف کرده..گفت..

گفت بیتابی میکنه و اسم منو صدامیکنه!اونم ازتوی شماره های گوشیش منو پیدا کرده وبهم زنگ زده..آدرس بیمارستانو دادوازم خواست سریع تربرم....نمیدونستم خوشحال باشم یااشک بریزم..باهمون لباس مدرسه سریع راه افتادم..حالم زاررر بود....دوستم از احساس من نسبت به سام باخبربود...وقتی..وقتی قضیه رو فهمید وحال منو دید باهام اومد..نگران سام بودم ویکسره اشک میریختم..هه!یه دفعه وسط گریه لبخند میزدم..ازاینکه دوسم داره!اگه غیراین بود که دلیلی نداشت تواون حالش اسم منو صداکنه...

باچه حالی خودمو رسوندم بماند..

کل بیمارستانو ایستگاهای پرستاریشو گشتیم..اما

اما همه میگفتن که کسی بااین مشخصاتو نیاوردن اینجا..گیج بودم..

سر درگم،از بیمارستان خارج شدم...

توی حال خودم بودم،نگران...مضطرب..اما،

نمیدونم چی باعث شد برگردم که ای کاش هیچ وقت پشت سرمو نگاه نمیکردم..

توی موهانش چنگ زد،دستانش را روی سرش به سمت عقب کشید وباصدای بلندی شروع به گریه کرد:

-سام ودوستاش توی ماشین نشسته بودن وداشتن میخندیدن..به من

دادزد-اون عوضی حالش خوب بود..این من بودم که داغون بودم..این من بودم که شکستم..جلوی چشماش..

میگفت وهق هق میکرد...

اخمای علیرضاهم درهم رفته بود وازتصور نامردی که درحق این دختر شده بود قلبش فشرده شد

علیرضا-بسته مایسا..دیگه نمیخواد بگی

اما مایسا میگفت وهرلحظه گریه اش بیشتر شدت میگرفت

مایسا-همه فهمیدن..فهمیدن که دوسش دارم...ماجرای اون روز شد حرف شب وروز فامیل...یه سری آدم عوضیم یه چیزایی بهش اضافه کردن که..که..باعث شد دیگه روم نشه ازخونه بیرون برم..

علیرضا جلو اومد..دستان دخترک را گرفت و سعی کرد ازداخل موهانش بیرون بکشد...شالش افتاده بودو باد باموهای کوتاهش بازی میکرد

علیرضا-نکن اینطوری باخودت دختر

مایسا-سام دید..دید دارم عذاب میکشم..دیدخونوادم بهم ریختن..اما حرفایی که برام ساخته بودنو انکار نکرد...نگفت دروغه...اصلا به روی خودش نیاورد که مقصره..فقط محل کارشو که باماهان یه جابود عوض کردواین بدتر به اون حرفادامن زد..

علیرضا دستان مایسا را پایین بردوحالا مایسا حرصش را بازدن ضربه به سینه ی علیرضا تخلیه میکرد..وعلیرضا بدون هیچ عکس العملی اجازه داده بود مایسا بزنتش!..بلکه آرام بگیرد این کوه درد..

مایسا-اون باعث شد مادرم دوبار سکته کنه..باعث شد بیماریش بدترشه..امامنه خر بازم دوسش داشتم...

دیدم نامزد کرده بازم دوسش داشتم..

رفتم عروسیش......

قطره اشکی ریخت ودستاشو آورد پایین:

خندهاشونو دیدم..اشک ریختم..اما بازم دوسش داشتم..

صداش بغضی شد:

آزیتا خیلی خوشگله..خیلی..وقتی دیدمش به سام حق دادم..اون واسه چی باید منو میخواست آخه..من چی داشتم که اون عاشقم شه..

علیرضا ازروی تکه چوبی که رویش نشسته بود بلند شدو مقابل مایسا زانو زد..حرفی نزد..شعار نداد..نگفت دیگر به او فکر نکن وزندگی ات را از نو بساز ..میدانست این حرفها فقط حالش را بدتر میکند وآنوقت است که فکر میکند هیچکس درکش نمیکند و پشیمان میشود از درد ودل کردنش..

دستانش را گرفت..مایسا سرش را بالا گرفت وبه چشمان مشکی رنگ علیرضا خیره شد..سراسر آرامش بود برایش..

علیرضا-حالت بهتره؟؟

مایسا-خیلی،...ببخش اگه..

دستانش را کشیدو در واقع مایسا را بلند کرد

-حرف نباشه دیگه..خودم خواستم.حالام بهتره بریم،دیره..

سطل آبی روی آتش خالی کردو همراه مایسا ازخانه باغ خارج شدند..لحظه ی آخر نگاهی به حیاط انداخت..آهی کشید ودرش را بست..

همزمان با سوار ماشین شدنشان، گوشی مایسا زنگ خورد..کیف اش را از روی داشبرد برداشت وگوشی اش را درآورد..ماهان بود..بااخم جواب داد

ماهان-الو..مایسا

مایسا-هان؟؟

ماهان-مگه نگفتم خونه باش جایی نرو؟؟ ساعت نه شبه کجایی تو چرا زنگ میزنم جوابمو نمیدی

مایسا-مهمه؟؟

ماهان-بااعصاب من بازی نکن مایسا.بگو کجایی

مایسا-نمیخوام!نمیگم

ماهان-غلط کردم مایسا..بخدا عصبی بودم یه چی گفتم...به اندازه ی کافی بخاطر حال مهتاب داغون هستم تو دیگه بدترم نکن..

مایسا-مامان..مامان حالش بده؟؟

ماهان-دکتر اخطار داده...استرس براش سمه..همش بهونه ی تورو میگیره مایسا..کجایی

مایسا بابغض-همش تقصیر مامان سامه..

ماهان-آره قربونت برم توروخدا بغض نکن..ببخش منو هرچی گفتم مزخرف بود..مایسا بگو کجایی بیام بخدا ازدلت درمیارم

مایسا-خودم میام

ماهان-باشه..پس بیا پاتوق..منتظرتم اونجا.مامانت فکر میکنه خونه ی منی زنگ زدن بگو بامنی باشه؟

مایسا-باشه..

ماهان-منتظرتم عزیزم..

مایسا-خدافظ..

برگشت سمت علیرضا

مایسا-بابت امروز ازت ممنونم..اگه تو نبودی الان معلوم نبود باز سرازکجا دربیارم!وقتی ناراحتم فقط باید راه برم

علیرضا-منم ازتو ممنونم که به حرفام گوش کردی..

مایسا-میشه گفت هیچ شناختی ازت ندارم..اما..خیلی با آدمای اطرافم فرق داری..نمیفهمم،چراباید سعی کنی کسیو آروم کنی که هیچ نسبتی باهاش نداری؟


دنده را جا انداخت وسوال مایسارا بی جواب گذاشت..شاید چون جوابی برایش نداشت..

شایدم...


برچسب ها: رمان فصل وصل , رمان فرنازحسینی , فرنازحسینی ,
[ بازدید : 318 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 16 اسفند 1394 ] [ 17:33 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی.قسمت ششم


قسمت ششم

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی مقام




ماهان و علیرضا همزمان رسیدن..علیرضا اول کوچه پارک کردوپیداشد..و رفت سمت خانه ای که چندهفته پیش مایسا و ماهان را رسانده بود.. اما بادیدن صحنه های روبه رویش جلوتر نرفت وکنار درختی ایستاد..

مادرمایسا روی برانکارد بود و زنی مضطرب کنارش راه میرفت!ماهان سریع ازسمند سفیدرنگش پیاده شدوسمت خواهرش رفت...میخواست در آمبولانس درکنار مهتاب عزیزش باشد اما نگذاشتند..مادرسام با یک خداحافظی سرسری سریع ازآن محل دور شد..آمبولانس رفت..ماهان هم سمت ماشینش رفت تا دنبالش برود..مایسا هم که پیاده شده بود سمت ماشین قدم برداشت که با نگاه عصبانی ماهان وسط راه منصرف شدو ایستاد

ماهان-تو دیگه کجا..هان

مایسا-ماهان..من

ماهان-تامن بیام ازخونه تکون نمیخوری

مایسا ناله وار روبه ماهانی که از خشم واسترس قرمز شده بود ،گفت- ماهان منم میخوام بیام..منم نگرانشم..من..

باداد ماهان لحظه ای چشمانش را بست وادامه ی حرفش را خورد..

-بسه هرچی لجبازی کردی..هرچی بچه بازی دراوردی...بخاطر کارای احمقانه ی توئه که الان مادرت تواین وضعیته..


سری به نشانه ی تأسف تکان دادوهمینطور که سمت ماشینش میرفت روبه مایسا ادامه داد:هممون داریم یه جورایی تاوان بی فکریایه تورو پس میدیم..

مایسا مثل مجسمه ای سربه زیر روبه روی ماهان ایستاده بودو عکس العملی درمقابل حرفایش نشان نمیداد..

درد داشتند تک تک کلماتی که ماهان نثارش کرده بود اما...انگار که لال شده بود

علیرضا لحضه ای دلش به حال مظلومیت این دختر سوخت...

چطور این حرفهارا میشنید واینطور فقط باشرمندگی سربه زیر می انداخت...

مگه چه خبط وخطایی کرده بود؟

بعد از رفتن ماهان چند قدمی جلو رفت...گردنبند در دست راستش بود...رفت وروبه رویش ایستاد..مایسا سرش را بالا برد...علیرضا گردنبند را مقابل چشمان مایسا نگه داشت:

-اینو..جا گذاشته بودین

نگاهی به علیرضا انداخت وگردنبند را گرفت

بدون گفتن هیچ حرفی برگشت ودرامتداد پیاده رو راه رفت..

**علیرضا**

باید برم؟؟

خب معلومه..به من چه..اینااصلا کلا انگار خونوادگی مشکل دارن!!..عقبگرد کردم که برم اما..نتونستم.شاید نگران این دختر بودم...بااین حالش داره تنها کجا میره آخه..برگشتم وقدمهامو تند کردم تا بهش برسم..

-خانومه....مایسا...

ایستاد

چند قدم باقی مونده رو طی کردم وپشت سرش قرارگرفتم..

-میخوای ببرمت پیش مادربزرگم؟

برگشت..چشماش برق میزدن

رو بهش لبخندی زدمو سمت ماشینم راهنماییش کردم...سوارشدیم

ازپارک دراومدمو ضبطو روشن کردم


من با تو بد کردم برگرد تو حق داری


پاییز یک سال و از من طلب داری


از چشمم افتادی عاشق شدم بازم


من معذرت می خوام برگرد گل نازم


گفتی دوست دارم بی وقفه خندیدم


معنی حرفات و من تازه فهمیدم


برگرد همین حالا حرفام و باور کن


من با تو بد کردم با من تو بدتر کن


من تازه فهمیدم هر عشقی ثابت نیست


پاییز اون سال و کاش بگی یادت نیست


من با تو بد کردم پایانش و هم دیدم


من جای تو بودم بازم می بخشیدم


بر گرد همین حالا حرفام و باور کن


من با تو بد کردم با من تو بد تر کن


(پاییز اون سال-امیرفرجام)

صدای هق هق ارومی رو حس کردم..برگشتم سمتش..کاملا برگشته بود سمت پنجره وبه چهرش دید نداشتم اما حدس اینکه داره گریه میکنه سخت نبود...یه آن تصمیمم عوض شد،دور زدم وسمت خونه باغ پدریم رفتم..من فقط میخواستم این دختر آروم شه..

الان خانوم جون هم حالش بخاطر امشب تعریفی نداره.

غم چشماش آدم رو دیوونه میکرد..برای چی بااین سن وسال کم باید اینجوری افسرده باشه...نزدیکای غروب بود وهوا فوق العاده دلگیر..انگار تازه متوجه ی تغییر مسیر شده بود..باتردید برگشت سمتم

مایسا-خونه ی خانوم جون که این ور نیس..داریم کجا میریم؟!

علیرضا-میخوام یه جایی رو نشونت بدم

مایسا-نمیخوام٬دور بزن

علیرضا-چرا نمیخوای؟؟

ماشینو کناری زدم وبرگشتم سمتش

علیرضا-ازمن میترسی؟؟

اشکاشو پاک کردو بااخم گفت:

-این ترس نیست..برای چی باید به یه پسرغریبه اعتماد کنم؟؟

علیرضا-اهان..اونوقت این پسرغریبه،همونی نیست که تو یه شب بارونی،تورو از زیر دستوپای یه عده عوضی کشید بیرون؟؟

سرشو انداخت پایین وبه صندلیش تکیه داد..ماشینو روشن کردم به راهم ادامه دادم..

محبت که زوری نیست!!اما نمیدونم چرا دلم میخواست آرومش کنم،حتی به زور!

حس میکردم هنوزم مطمئن نیست..اما از روی رو دربایستی چیزی نمیگه..


جلوی در بزرگ وقهوه ایه خونه نگهداشتم..پیاده شدم اما اون هنوز تو ماشین نشسته بود

-پیاده شو دیگه

مایسا-واسه چی منو آوردی اینجا

-پیاده شو میفهمی

با بغض سرشو انداخت بالا..

-نمیخوام

بابیحوصلگی سرمو تکون دادم

-اصلا فدای سرم.منو بگو دلم بحال یه بچه سوخت!

اخم کردوباحالت با مزه ای گفت:من بچه نیستم

منم مثل خودش اخم کردم:چرا!هم بچه ای هم ترسو

پیاده شد.. درو محکم بست وسمت مخالف در راه افتاد..

علیرضا-کجا؟؟

مایسا-به تو چه

علیرضا-داره شب میشه..اینجام پر سگ ولگرده حالا خوددانی

پ

اشو باحرص محکم به زمین کوبید..در وباز کردم ودست به سینه کنارش ایستادم..برگشت وسربه زیرواخمو وارد خونه شد..

اواسط آبان بود وحیاط پر از برگ..ذوق زده دویید سمت استخر وسط حیاط وبالذت به برگایی که روی آب شناور بودن نگاه کرد!

اینو توروخدا!انگار نه انگار که اصلا نمیخواست بیاد توی خونه!

علیرضا-من میرم داخل...توام زود بیا

برگشت وبه چشمام زل زد

علیرضا-خب هوا سرده وسط حیاط که نمیشه حرف زد

روشو برگردوند وسمت درختای باغ رفت..

رفتم داخل..کلید برق کنار در ورودی رو زدم..نگاهی به خونه ی خالی روبه روم کردم...روی همه ی وسایلا ملافه ی سفید بودو روی ملافه هاهم یه عالمه خاک..

خونه سرد بود وتاریک،انگار خونه هم همراه صاحباش مرده بود!

جلو رفتم وملافه هارو اروم،طوری که خاک توی هوا پخش نشه جمع کردم...

یازده سال بود که ازاین خونه فراری بودم وحالا بخاطر یه دختربچه ی پررو سراغش اومده بودم!

دلم میخواست غمش یادش بره.....امروز چقدر بیرحم باهاش رفتار شده بود واون چقدر مظلومانه سکوت کرده بود..

دلیل این همه سکوت دربرابر این همه توهین چی میتونه باشه؟!

اینکه یکی از خانواده ی خودش شخصیتش رو خورد کنه واون فقط باغم نگاهش رو به زمین بدوزه..


برچسب ها: رمان فصل وصل قسمت ششم , رمان فصل وصل , رمان فرنازحسینی , فرنازحسینی مقام ,
[ بازدید : 322 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 15 اسفند 1394 ] [ 14:39 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی


بنام خدا

فرنازحسینی مقام

سلاام دوستان.خوب هستید؟تا اینجا راضی بودید؟

دوستدارم نظراتتون رو درباره ی رمانم تا به اینجا بدونم

گرچه تا الان فقط لطف شما شامل حال من شده🙏❤️❤️

منتظر کامنتهاتون زیر این پست هستم.


برچسب ها: رمان فصل وصل , فرنازحسینی , فرنازحسینی مقام ,
[ بازدید : 212 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 14 اسفند 1394 ] [ 2:33 ] [ farnazhosseini ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]