قسمت هفتم
رمان فصل وصل نوشته ی فرنازحسینی مقام
***دانای کل***
در را باز کردو داخل شد..نمیدانست آمدنش به این خانه، باپسری که تقریبا شناختی از او نداشت کار درستیست یانه اما احساس بدی نداشت
از طرفی اگر علیرضا قصد ونیت بدی داشت همان شب بجای خانه ی مادربزرگش...
از ادامه فکرش خجالت کشید و لب گزید
علیرضا باشنیدن صدای در برگشت سمتش..نگاهی به فضای داخل خانه انداخت
مایسا-اینجاهم مال شماست؟
علیرضا-اره
مایسا- پس چرا توی اون خونه ی قدیمی زندگی میکنید؟اینجا که قشنگ تر وبزرگتره
وعلیرضا درجوابش فقط آهی کشیدو روی مبل نشست..
علیرضا-سردت نیست؟
مایسا-نه زیاد...
سرش را زیر انداخت وبه پارکت چوبی زل زد-خوبه..
مایسا جلو آمد..
خانه ی بزرگ و فوق العاده زیبایی بود..
مبلمان حال با پارچه های سفید پوشانده شده بود و روی دیوارها تابلوهای نقاشی و قاب عکسهای بزرگی به چشم میخورد...در سمت چپ در ورودی،پلکان مارپیچی وجود داشت که در بالای آن اتاقها و سالن پذیرایی شکیلی قرار داشت...وسایل خانه را یکی یکی از نظر گذراندودر نهایت چشمش به پیانوی مشکی ای افتاد..با ذوق سمتش رفت ودستانش را روی کلیدهایش کشید:
مایسا-این مال توء؟؟بلدی بزنی؟؟
علیرضا اخمی کردوبلند شد ودرحالی که سمت مایسا میرفت،گفت:به تو چه!اصلا تو چرا انقد فضولی؟؟
مایساهم متقابلأ اخم کردو دستی به کمر زد- فضول خودتی...بعدشم،خودت خواستی منو بیاری خونه رو ببینم..من که زورت نکردم.پس باید به سوالامم جواب بدی
علیرضا باخنده-عجبا
مایسا ابروانش را بیشتر درهم کشید-اصلانم خنده نداشت
درهمان حالت چشمش به قاب عکس بزرگی که پشت سر علیرضا قرار داشت،افتاد..
علیرضا برگشت ومسیر نگاه مایسارا دنبال کرد..نگاهی به قاب عکس انداخت وکلافه دستی به موهانش کشید..
مایسا قدمی به جلو برداشت وروبه روی قاب میخ شده به دیوار ایستاد..مردی شبیه به علیرضا بالای درخت سیب و دوپسربچه باسبدی که در دست داشتند، پایین درخت مشغول جمع کردن سیبهای افتاده به روی زمین بودند...هیچکدام حواسشان به دوربین نبود
مایسا-این مرد پدرته.نه؟؟
علیرضا پشت سرمایسا ایستادو دستانش را درجیبش فرو برد
علیرضا-آره
مایسا-واون بچه ها؟؟
علیرضا- منو برادرم..
برگشت سمت علیرضا:
-تو داداش داری؟؟
علیرضا-داشتم
مایسا-یعنی...
علیرضا-جلوی چشمم تو دریا غرق شد..
مایسا دستهایش را روی دهانش گرفت ولحظه ای چشمانش رابست-وای..واقعا متأسفم...
روی مبل تک نفره ی کنارش نشست وبه مایسا هم اشاره کرد که بنشیند
بعد مدتها دلش درد ودل میخواست..دلش به زبان آوردن حرفهایی را میخواست که یازده سال در دلش انبار کرده بود..ان هم به دختری که چندروز پیش ناجی اش شده بود و احساس مسئولیت عجیبی نسبت به او داشت..
- یه زمانی اینقدر زندگیم قشنگ بود که حس میکردم خوشبخت ترینم..مگه یه بچه ی پونزده-شونزده ساله از زندگی چی میخواد...یه خانواده ی گرم،با پدرمادری که همیشه پشتت باشن..دلت بهشون گرم باشه...یه داداش بزرگتر که...که نزاره کسی نگاه چپ بت بندازه...
واسه کسی مثل من که زندگیم خونوادم بود...ازدست دادن اونا مساوی شد با ازدست دادن تموم زندگیم...
لب تر کرد و دستانش را درهم قفل:
..امیررضا بزرگتر بودو به نسبت ازمن غد تر..ادعاش هم بیشتر...خیلی هوامو داشت..بالاخره به قول خودش خان داداش بود!
تابستون بود ومثل همیشه ما مهمون شمال..
شمال بود و....دریا..
کلافه دستی به سرش کشید .:
گفتم نره..گفتم تابلو زدن خطرناکه..امااون باهرحرف من فقط بیشترجلومیرفت..
چشماشو محکم روی هم فشار دادوادامه داد:ترسیده بودم..تو آب داشت بالا پایین میرفت وکمک میخواست.داشت جلوی چشمام جون میداد.داداشم داشت جلو روم ازدست میرفت..هول شده بودم..مغزم ازکار افتاده بود.. دؤیدم سمت ویلا..وقتی با بابا برگشتیم... اثری ازش نبود...تاشب کنار ساحل بودیم..غواصا نتونستن پیداش کنن...
صداش آرومتر شد:صدای ضجه های مادرم هنوز توی گوشمه..چنگ انداختناش به ماسه های ساحل..
آهی کشید:همون شب جسدشو دریا پس آورد
به دنبال این حرف برگشت سمت مایساوباچشمان خیس وبستش روبه روشد...قراربود این دخترغمهایش را فراموش کند اما باگفتن از گذشته ی دردناک خودش، حالش را خراب تر کرده بود
مایسا وقتی سکوت علیرضارا دید چشمانش را باز کردوبانگاهی غمزده به چشمان علیرضا خیره شد
علیرضا-ببخش..من نمیخواستم...
مایسا-نه..عیبی نداره...پس...پدرمادرت...
علیرضا-مادرم بعد مرگ امیر افسرده شد،تحت نظرپزشک بود وبه پیشنهاد اون پدرمادرم به یه مسافرت دونفره رفتن که....توی جاده بایه کامیون....
عصبی دستی به موهاش کشیدوبلند شد...
-من یازده ساله اینجا نیومدم..تاهمین چندماه پیش اینجا سرایدار داشت که ردش کردم..شاید بفروشمش..این خونه فقط آیینه ی دقه
مایسا لحظه ای ازسرما لرز کرد که از نگاه علیرضا دور نماند..
نگاهی به ساعتش کردو روبه مایسا گفت:ساعت هفته..بهتره بریم دیگه
مایسا-نه!
علیرضا باحالت تمسخر گفت:چی شد یهو..تو که اصلا نمیخواستی بیای اینجا
مایسا بااخم-حالاهم دلم نمیخواد برم!!
علیرضا-پس مادرت چی..نمیخوای بدونی حالش چطوره؟؟
مایسا سرش را زیر انداخت وباصدایی بغض الود-من باعث اون حالشم...من نباشم کمتر حرص میخوره..بقیه کمتر اذیتش میکنن...ماهان حق داره...باصدایی که خودش هم به زورمیشنیدزیرلب گفت: کاش بمیرم..
اما علیرضاشنیدوبه دنبالش اخمی کرد
علیرضا-همین جا بمون من الان میام
*****
دقیقه ای بعد...در حیاط کنار آتشی که علیرضا درون قوطی حلبی روغن درست کرده بود، نشسته بودن..مایسا پتویی دور خودش پیچیده بود و سرش را روبه آسمان گرفته بود..علیرضا لحظه ای سرش را بالا گرفت و بعد نگاهی به مایسا انداخت
علیرضا-دنبال چی میگردی اون بالا؟
مایسا-ماهو نگاه...کامله
علیرضا-آره قشنگه
علیرضا از گذشتش گفته بود..از دردهایی که کشیده بود...
دردهایی که شاید تابه حال باکسی جز خودش درمیان نگذاشته فود..
حالااون هم دلش میخواست حرف زدن میخواست،دردو دل کردن..
گفتن از دردهایی که تا به حال به زبان نیاورده بود....چون کسی گوش نمیداد..یعنی کسی دلش نمیخواست که گوش بدهد..تا دهن وا کرد گفتند هییس..
بخاطر بیماری مادرش هم جرات دردودل کردن بااو نداشت..
آخ که این مدت فقط یک طرفه قضاوت شده بود..بخاطر اطرافیانش غمهایش را در دل کوچیک و شکسته اش انبار کرده بود..اما حالا..
دلش اعتماد میخواست..اعتماد به پسری که فهمیده بود تمام این مدت کم آشناییشان سعی داشت به هرنحوی آرامش کند..
به آتش روبه رویش خیره شد
وشروع کرد:
- مادرامون باهم دوست بودن،..
علیرضا که تاان لحظه مشغول مبایلش بود،حواس اش جمع مایسا شدوهمینطور که به نیم رخ اش خیره بود، به حرفایش گوش میکرد
مایسا-رفت وآمدزیاد داشتیم...منو سام ازبچگی باهم بودیم..منو سام و پسرعموم که بعدها رفت آلمان...رابطمون خیلی گرم وخوب بود...همیشه هوای هموداشتیم..همه ی شیطنتها و خرابکاری هامون باهم بود.. سام همیشه کنارم بود..تااینکه..
..تااینکه کم کم بزرگتر شدیم...
تااینکه من فهمیدم بهش علاقه دارم...تااینکه به خودم اومدم وسام شده بود همه چیزم...
دیگه کارام دست خودم نبود،کم کم ازش فاصله گرفتم
هرچی این عشق عمیق تر میشد به همون اندازه فاصله ی من هم ازسام بیشتر....باهاش سرد شدم..جاهایی که بود سعی میکردم من نباشم..نادیده میگرفتمش..حتی ازاینکه کنارش به ایستم هم واهمه داشتم... اما..ازاونطرف بعد مدرسه یواشکی میرفتم محل کارشو از دور وقتی داشت میرفت خونه نگاهش میکردم!
عکساشو جمع میکردم اما وقتی بود کوچیکترین نگاهی بهش نمینداختم...
اینکارارو میکردم اما..امامنتظر یه حرکت..یایه نشونه ازطرفش بودم به این امید که اونم دوسم داره..اما باسردشدن من اونم کم کم سرد شد..
من یه دختر شروشیطون وحاظرجواب بودم...الانمو نبین که هرکی هرچی دلش میخواد میگه ومن مثه بدبختا فقط بغض میکنم..یه زمانی پای حقم که میومد وسط هیچکسو نمیشناختم..عشق ازمن یه آدم ترسو ساخت...این ترس.. که فقط توی خلوتم بود...خیلی قابل تحمل تراز...
صداش لرزید..-اما خوردم کردن..شخصیتمو..زندگیمو..همه چیمو ازم گرفتن..بعد من شدم مقصر..من شدم حرف مردم..
صدایش آرام شد وقطره اشکی روی گونه اش راه گرفت-فقط چون دوسش داشتم..
باخشونت اشکش را پاک کردواخم ظریفی روی پیشانی اش نشاند..
-پنجشنبه بود..بخاطر کلاس کنکور پنجشنبه ها تاغروب مدرسه بودم..چند دقیقه ای مونده بود تا کلاسم شروع شه که گوشیم زنگ خورد...ضربان قلبم رفت بالا..آخه سام بود...خیلی وقت بود که دیگه سراغی ازم نمیگرفت...ولی وقتی برداشتم صدای ناآشنایی به گوشم خورد...
گفت صاحب گوشی تصادف کرده..گفت..
گفت بیتابی میکنه و اسم منو صدامیکنه!اونم ازتوی شماره های گوشیش منو پیدا کرده وبهم زنگ زده..آدرس بیمارستانو دادوازم خواست سریع تربرم....نمیدونستم خوشحال باشم یااشک بریزم..باهمون لباس مدرسه سریع راه افتادم..حالم زاررر بود....دوستم از احساس من نسبت به سام باخبربود...وقتی..وقتی قضیه رو فهمید وحال منو دید باهام اومد..نگران سام بودم ویکسره اشک میریختم..هه!یه دفعه وسط گریه لبخند میزدم..ازاینکه دوسم داره!اگه غیراین بود که دلیلی نداشت تواون حالش اسم منو صداکنه...
باچه حالی خودمو رسوندم بماند..
کل بیمارستانو ایستگاهای پرستاریشو گشتیم..اما
اما همه میگفتن که کسی بااین مشخصاتو نیاوردن اینجا..گیج بودم..
سر درگم،از بیمارستان خارج شدم...
توی حال خودم بودم،نگران...مضطرب..اما،
نمیدونم چی باعث شد برگردم که ای کاش هیچ وقت پشت سرمو نگاه نمیکردم..
توی موهانش چنگ زد،دستانش را روی سرش به سمت عقب کشید وباصدای بلندی شروع به گریه کرد:
-سام ودوستاش توی ماشین نشسته بودن وداشتن میخندیدن..به من
دادزد-اون عوضی حالش خوب بود..این من بودم که داغون بودم..این من بودم که شکستم..جلوی چشماش..
میگفت وهق هق میکرد...
اخمای علیرضاهم درهم رفته بود وازتصور نامردی که درحق این دختر شده بود قلبش فشرده شد
علیرضا-بسته مایسا..دیگه نمیخواد بگی
اما مایسا میگفت وهرلحظه گریه اش بیشتر شدت میگرفت
مایسا-همه فهمیدن..فهمیدن که دوسش دارم...ماجرای اون روز شد حرف شب وروز فامیل...یه سری آدم عوضیم یه چیزایی بهش اضافه کردن که..که..باعث شد دیگه روم نشه ازخونه بیرون برم..
علیرضا جلو اومد..دستان دخترک را گرفت و سعی کرد ازداخل موهانش بیرون بکشد...شالش افتاده بودو باد باموهای کوتاهش بازی میکرد
علیرضا-نکن اینطوری باخودت دختر
مایسا-سام دید..دید دارم عذاب میکشم..دیدخونوادم بهم ریختن..اما حرفایی که برام ساخته بودنو انکار نکرد...نگفت دروغه...اصلا به روی خودش نیاورد که مقصره..فقط محل کارشو که باماهان یه جابود عوض کردواین بدتر به اون حرفادامن زد..
علیرضا دستان مایسا را پایین بردوحالا مایسا حرصش را بازدن ضربه به سینه ی علیرضا تخلیه میکرد..وعلیرضا بدون هیچ عکس العملی اجازه داده بود مایسا بزنتش!..بلکه آرام بگیرد این کوه درد..
مایسا-اون باعث شد مادرم دوبار سکته کنه..باعث شد بیماریش بدترشه..امامنه خر بازم دوسش داشتم...
دیدم نامزد کرده بازم دوسش داشتم..
رفتم عروسیش......
قطره اشکی ریخت ودستاشو آورد پایین:
خندهاشونو دیدم..اشک ریختم..اما بازم دوسش داشتم..
صداش بغضی شد:
آزیتا خیلی خوشگله..خیلی..وقتی دیدمش به سام حق دادم..اون واسه چی باید منو میخواست آخه..من چی داشتم که اون عاشقم شه..
علیرضا ازروی تکه چوبی که رویش نشسته بود بلند شدو مقابل مایسا زانو زد..حرفی نزد..شعار نداد..نگفت دیگر به او فکر نکن وزندگی ات را از نو بساز ..میدانست این حرفها فقط حالش را بدتر میکند وآنوقت است که فکر میکند هیچکس درکش نمیکند و پشیمان میشود از درد ودل کردنش..
دستانش را گرفت..مایسا سرش را بالا گرفت وبه چشمان مشکی رنگ علیرضا خیره شد..سراسر آرامش بود برایش..
علیرضا-حالت بهتره؟؟
مایسا-خیلی،...ببخش اگه..
دستانش را کشیدو در واقع مایسا را بلند کرد
-حرف نباشه دیگه..خودم خواستم.حالام بهتره بریم،دیره..
سطل آبی روی آتش خالی کردو همراه مایسا ازخانه باغ خارج شدند..لحظه ی آخر نگاهی به حیاط انداخت..آهی کشید ودرش را بست..
همزمان با سوار ماشین شدنشان، گوشی مایسا زنگ خورد..کیف اش را از روی داشبرد برداشت وگوشی اش را درآورد..ماهان بود..بااخم جواب داد
ماهان-الو..مایسا
مایسا-هان؟؟
ماهان-مگه نگفتم خونه باش جایی نرو؟؟ ساعت نه شبه کجایی تو چرا زنگ میزنم جوابمو نمیدی
مایسا-مهمه؟؟
ماهان-بااعصاب من بازی نکن مایسا.بگو کجایی
مایسا-نمیخوام!نمیگم
ماهان-غلط کردم مایسا..بخدا عصبی بودم یه چی گفتم...به اندازه ی کافی بخاطر حال مهتاب داغون هستم تو دیگه بدترم نکن..
مایسا-مامان..مامان حالش بده؟؟
ماهان-دکتر اخطار داده...استرس براش سمه..همش بهونه ی تورو میگیره مایسا..کجایی
مایسا بابغض-همش تقصیر مامان سامه..
ماهان-آره قربونت برم توروخدا بغض نکن..ببخش منو هرچی گفتم مزخرف بود..مایسا بگو کجایی بیام بخدا ازدلت درمیارم
مایسا-خودم میام
ماهان-باشه..پس بیا پاتوق..منتظرتم اونجا.مامانت فکر میکنه خونه ی منی زنگ زدن بگو بامنی باشه؟
مایسا-باشه..
ماهان-منتظرتم عزیزم..
مایسا-خدافظ..
برگشت سمت علیرضا
مایسا-بابت امروز ازت ممنونم..اگه تو نبودی الان معلوم نبود باز سرازکجا دربیارم!وقتی ناراحتم فقط باید راه برم
علیرضا-منم ازتو ممنونم که به حرفام گوش کردی..
مایسا-میشه گفت هیچ شناختی ازت ندارم..اما..خیلی با آدمای اطرافم فرق داری..نمیفهمم،چراباید سعی کنی کسیو آروم کنی که هیچ نسبتی باهاش نداری؟
دنده را جا انداخت وسوال مایسارا بی جواب گذاشت..شاید چون جوابی برایش نداشت..
شایدم...
برچسب ها:
رمان فصل وصل ,
رمان فرنازحسینی ,
فرنازحسینی ,
[ بازدید : 369 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]